پرتره سعیدی سیرجانی کار اکرم ایوبی
اما با وقوع انقلاب اسلامی، سعیدی بهناگهان در خط اول مبارزه با مبانی حکومت ولایت فقیه قرار گرفت و با نوشتن مقالات مستدل ـ و نه جنجالی و پر هیاهو ـ بهکار نقاب از چهرۀ ریاکاران برداشتن پرداخت و بدین گونه بود که ناگهان مقالات سعیدی مبارز و بی دروغ و نقاب مورد استقبال همه مخالفان طرز فکر یکسویۀ جمهوری اسلامی و رهبر آن آیتالله خمینی قرار گرفت و کتابهای مجموعۀ مقالات او از فروش بالایی برخوردار شد. حکومت تا مدتی به عمق تأثیر نوشتههای سعیدی پی نبرده بود و مجموعه مقالات او مانند کتابهای «در آستین مرقع» و «ای کوتهآستینان» با کج دار و مریز تحمل میشد. اما انتشار دو اثر «شیخ صنعان» و «شیخ ریا» سعیدی را در جای یک مخالف رژیم که با طنز جانشکارش قلب «ایدئولوژیک» حکومت را نشانه گرفته است، نشاند.
در این هفته به مهمترین اثر او، «مثنوی شیخ ریا» میپردازیم و آن حکایت را که سعیدی ساخته و پرداخته است بطور فشرده و بهاختصار نقل میکنیم. اما پیش از آن، همانطور که هفته پیش نوشتیم باید اول از داستان «شیخ صنعان» حرفی بهمیان بیاوریم چرا که این داستان در همان سال اول انقلاب در مجله نگین دکتر محمود عنایت چاپ شد و خود عنوان «شیخ صنعان» ناگهان حافظه تاریخی مردم قرنها با ریا جنگیده و در برابر شیخ ایستاده را از خواب انقلاب شیخ بیدار کرد. داستان شیخ صنعان که حکایت فریفتگی و دل بهدست دلبرکی ترسا سپردن را از سوی شیخی که ادعای مَلَک بودن دارد بیان میکند با این بیت مشهور حافظ که رسوایی شیخ را در راه عشق به طنز بههیچ میگیرد؛ مردم به شیخ سر کار آمده اندیشیدند و با خود خواندند:
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانۀ خمار داشت
و آنگاه حکایت سعیدی از شیخ و ریب و ریای او بازخوانده شد آنهم از زبان خواجه شیراز که:
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
و
می ده که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
و
احوال شیخ و قاضی و شربالیهودشان
کردم سؤال دوش من از پیر میفروش
و
بیا ای شیخ در خمخانۀ ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
و... و... و...
بدین گونه «شیخ صنعان» سعیدی که به کرشمه پتیاره دلفریبی «قدرت» نام پا بر سر نام و ننگ زده بود در چشم مردم «مرید» هویت اصلی خود را بازیافت. داستان شیخ صنعان هرگز بهپایان نرسید و حتی نسخهای که من از آن در اختیار دارم و سازمان فرهنگی شرق در آمریکا چاپ کرده و بهقیمت پنج دلار فروخته است از چاپ بد و صفحهآرایی بدتری برخوردار است که کپیهای از بریدههای داستان تا آنجا که در تهران چاپ شده است، بهنظر میرسد.
اما کار تکاندهنده و پرمعنای سعیدی، همانا مثنوی شیخ ریاست که به همراه منظومۀ دیگری بهنام «یک شب و دو منظره» در مجموعهای بهاسم افسانهها در سال 1371 خورشیدی (1992 م.) توسط «انتشارات مزدا» در کالیفرنیا چاپ شده است.سعیدی در یادداشت و مقدمه اول منظومه یادآور شده که این اثر را در سالهای پیش از انقلاب (1342) ساخته است که با خواندن منظومه و تطبیق حرفها، وقایع و شعارها، بهنوعی بهانه برای رفع شبهه میماند بی آن که خواننده اصل موضوع را از دست بدهد و گمراه شود.
در چاپ آمریکا دو مقدمه بر این مثنوی نوشته شده یکی بهامضای سعیدی سیرجانی در 6 صفحه و بهنام «مقدمه» و دیگری که مقدمه بر این مقدمه است عنوان «توضیح» را دارد و 14 صفحه اول کتاب را در بر میگیرد و امضاکنندۀ آن «م. مستجیر» است. خوانندۀ آشنا به نحوه کار سعیدی بخوبی درمییابد که این «توضیح» بهقلم نویسندۀ ضحاک ماردوش یعنی خود سعیدی سیرجانی است. همزمان با انتشار کتاب در آمریکا، خانم ساغر سعیدی دختر شادروان سعیدی سیرجانی در نامهای که از جاکارتا برای این بنده فاکس شد، متذکر گردید که این توضیح هم بهقلم خود سعیدی است و نوشته است: «در قسمت اول این کتاب تحت عنوان «توضیح» که بهاسم «م. مستجیر» درآوردهاند (که البته خود بابا نوشته بودند) اشاره کردهاند که چاپ اول کتاب در 1340 بوده» و به این طریق بهنظر میرسد که سعیدی با این توضیح، عمداً قصد ایز گم کردن به گربهای را داشته که خود میدانسته در کمین اوست. زیرا در خلال خلاصهای که خواهید خواند ملاحظه میفرمایید که فضای انقلابی حاکم بر منظومه و اشارههای مستقیم و صریح او به حالات و عواطف منتظران آقا و ظهور آقا، جای شبههای باقی نمیگذارد که منظومه در بعد از انقلاب سروده شده است.
دقت در کل داستان «شیخ ریا» نشان میدهد که سعیدی تا چه اندازه در رویارویی با تقلب و افسون دلیر است و این فکر تاریک هم به ذهن ما میرسد که شاید چاپ این آخرین اثر، آخرین برگ محکومیت سعیدی در دادگاه عدل و قسط اسلامی بوده است.
1
دو پادشاه در یک اقلیم
در منظومۀ «شیخ ریا» سعیدی سیرجانی داستانی ساخته و پرداخته است که در روزگاری نامعلوم و در سرزمینی ناشناس اتفاق میافتد. اما در خلال ابیات منظومه، اشارههای روشن و آشکار او به مسائل روز و چهرههای شناختهشده نشان میدهد که شاعر چگونه با استفاده از فضای داستانی، قصد رسوا کردن شیخان ریا را داشته است. داستان اینطور آغاز میشود:
خسروی دادگستری جم جاه
دختری داشت خوبرو، چون ماه
سرو قدش نهال باغ کمال
ماه رویش چراغ چشم جمال
سر زلفش کنایت از ظلمات
لب لعلش کلید آب حیات
خواستارش به جان سرافرازان
سرکشان بر درش سراندازان
سروران در غمش هلاک شده
«ای بسا آرزو که خاک شده»
در سرزمینی که پادشاهش دختری بدین زیبارویی دارد، پادشاه دیگری هم زندگی میکند که او نیز صاحب مُلک و رعیت است، منتهی از نوعی دیگر. این پادشاه دومی روزگار خوش و بیدغدغهای را در کنار ملتش سپری میکند.
بود در ملک شاه چوپانی
عمر سرکرده در بیابانی
سوی شهرش نیوفتاده گذر
عمر در کوه و دره برده بسر
ایمن از رنج آرزومندی
پادشاه دیار خرسندی
ملکتش مرتعی به دامن کوه
دور از انبوه و ایمن از اندوه
دو سگش دو وزیر کارآگاه
پاسدار حریم حرمت شاه
گوسفندان رعیتی خاموش
همه فرمان پذیر و پندنیوش
ملتی سر بهزیر و دوخته لب
نه فزونخواه و انقلابطلب
زان وزیران روز و شب بیدار
رخ نهان کرده گرگ استعمار
ملت آرام و مملکت آرام
شاه آسوده از بد ایام
اما از آنجا که جهان کجرفتار آسایش و آرامش را بر کسی نمیپسندد، روزی از روزها اتفاقی میافتد که زندگی چوپان آسودهخاطر را بکلی زیر و رو میکند. دختر زیباروی پادشاه بهعزم شکار از شهر بیرون میرود. در حین تاختن، از لشکر خود دور میافتد و همراهانش او را گم میکنند. دختر میتازد و میتازد تا به ملک چوپان سادهدل میرسد. چوپان ناگهان با زیبایی مبهوتکنندهای روبرو میشود و دهانش از تعجب وا میماند. دختر شاه کف آبی مینوشد و همراهان میرسند و او را با خود میبرند.چوپان عاشق از آن ساعت به بعد مثل هر عاشق دیگری، جز معشوقه یادی دیگر در سر ندارد و نوایی جز نوای نی آرامش نمیکند. کار نینوازی چوپان به آنجا میرسد که هر عابری به صدای نی او پا سست میکند.
2
وزیر با تدبیر
یکی از روزها وزیر اعظم شاه بهقصد شکار به کوهسار میرود و نوای نی چوپان را میشنود. نی آنچنان سحرانگیز و افسون کننده است که وزیر در صدد یافتن نوازنده برمیآید و چون چوپان فقیر را پیدا میکند به فکرش میرسد که او را به درگاه شاه ببرد تا در بزم شاهانه نی بنوازد. از او حکایتش را میپرسد. چوپان نخست از پاسخ تن میزند و سرانجام در برابر اصرار وزیر اعتراف میکند که عاشق دختر شاه شده است، اما او کجا و دختر شاه کجا؟
وزیر با شنیدن این حکایت به فکر فرو میرود. او که در سر اندیشۀ تقرب هر چه بیشتر در پیشگاه شاه را دارد، چوپان عاشق را بهترین وسیلۀ برآوردن این نیاز میداند. شبان را وسیلۀ برآوردن آرزو مییابد و به او تذکر میدهد که اگر تا پایان راه با او همراه باشد به وصال دختر شاه خواهد رسید. وزیر با تدبیر که از جهل عامه باخبر است، به چوپان میگوید که میتواند با ادعای رهبری روحانی کاری کند که شاه و همۀ مملکت تسلیم او شوند و در برابر انکار چوپان که من مردی عامی و بیسوادم و خرد و دانش و سوادم کو وز کسی اذن اجتهادم کو؟وزیر جواب میدهد که این حرفها فقط حرف است، زیرا این کار ابزار خاصی لازم دارد که به دست آوردنش دشوار نیست. او باید بکلی شیوۀ زندگی و رفتار را عوض کند تا مورد توجه مردم واقع شود و برای این کار اصلا به سواد و دانش نیازی ندارد.
گر ترا اندکی سفاهت بود
مایهای کافی از وقاحت بود
میتوان لاف پیشوایی زد
بیمحابا دم از خدایی زد
وزیر آنگاه شروع به آموزش آداب ریا به شبان بینوا میکند.
3
روش تولید حجتالاسلام
وآنچه بُد یادش از کهن استاد
داد درس ریا شبان را یاد
طول عمامه بیشتر کردن،
شاه بستن، عبا به بر کردن
موی سر لامحاله بزدودن
طول ریش از دو قبضه افزودن
خواندن از بهر جذب سادهدلان
در قنوتی دو سوره از قرآن
طول دادن بهقصد جلب نظر
سجده را نیم ساعت افزونتر
با عصا و عبا و دمپایی
راه رفتن به ناز و رعنایی
چهره پر چین و باد در غبغب
فسفسی کاشتن به گوشۀ لب
هم ادا ساختن به عور و ادا
ذکر الحمد را ز مخرج حا
ضاد و حا را غلیظ فرمودن
مدّ و الضالین افزودن
در صف خلق پیشتر رفتن
با محاسن همیشه ور رفتن
در دل غار آشیان جستن
بینیازی از این و آن جستن
خویش را برتر از بشر دیدن
دیگران را چو گاو و خر دیدن
شیوۀ خر مرید کردن رام
ز ابتدایش نمود تا انجام
کارفرما وزیر پر نیرنگ
بهتر از کارکشتگان فرنگ
با فسونکاری و دغلبازی
گشت سرگرم پیشواسازی
جمله آموختش طریقت کار
تا که شد مرشدی تمامعیار
زآن بیابانی یلید عوام
آیتی ساخت حجتالاسلام
عشوههای عجب به کارش کرد
تا به دوش خران سوارش کرد
حجتالله باهر فیالارض
طاعتش بر تمام مردم فرض
4
نقش بیبیسی
پس از آن که چوپان حجتالاسلامی میشود، به غار میرود. وزیر، کار تبلیغات و روابط عمومی را به دست میگیرد. و از ظهور و بروز مرد خدایی در سرزمین پادشاه دنیا را آگاه میسازد.
پس از آن کار او چو محکم کرد
عدهای جارچی فراهم کرد
جارچیهای خبره در تدلیس
بهتر از قوم روزنامهنویس
همه در شیوههای ابلیسی
رهروان طریق بیبیسی
همه در کار خویشتن بهکمال
همگان خبره در هو و جنجال
رو نهادند این ور و آن ور
شهر و ده، پیچ کوچه، زیر گذر
با کلامی رقیب نقل و نبات
باز کردند باب تبلیغات
ایهاالناس از صغیر و کبیر
خوش برآرید همصدا تکبیر
در نعمت به رویتان وا شد
شهرتان پایگاه آقا شد
آنک آن غار تیره در دل کوه
مهبط نور گشت و کان شکوه
تا ببینید نورحق در غار
بشتابید یا اولیالابصار
بشتابید تا عیان بینید
«آنچه نادیدنی است آن بینید».
خبر کشف حجتالاسلام
منتشر گشت در میان عوام
کور و کرها و آسمانجلها
عقل در گوش خفتگان، خلها
اشک شوق از دو دیده بگشادند
همه جا بانگ الصلا دادند
==
خلق هر کوی و اهل هر محلی
ره فتادند با عَلَم کُتلی
رهبر هر گروه، چاوُوشی
بیرق سبز بر سر دوشی
دستۀ سینهزن بهراه افتاد
شهر در شور و اشک و آه افتاد
قمهزنهای سرتراشیده
اندکی پیش سرخراشیده
با چنین وضع و با چنین هنجار
رو نهادند مرد و زن سوی غار
تا مگر روی شیخنا بینند
حجت بالغ خدا بینند
گرم شد بهر صید ناشیها
موتور معجزهتراشیها
کوری از طوف کوه بینا شد
غنچۀ چشم بستهاش وا شد
سر چو بالا گرفت بهر دعا
دید در ماه صورت مولا
رونقی یافت چاپلوسیها
گرم شد کار دستبوسیها
بوسههای نران شتابزده
مادگان بوسه با حجاب زده
باطن مردمان هویدا شد
بتپرستی دوباره احیا شد
5
آمیزش دین و دولت
داستان حضور آقا در غار چنان جان شهر را پر میکند که ناگزیر خبر به گوش شاه میرسد و شاه از وزیر عیّار میخواهد که شیخ را به حضور او بیاورد. اما وزیر به شاه یادآور میشود که این آقا نه از آنهاست که او تا کنون میشناخته. او مردی است بینیاز از شاه و گدا که در گوشۀ غاری زندگی میکند و به مال مردم دنیادار بیاعتناست. او محال است که برای دیدار شاه از کنج خلوت خود بیرون بیاید. چند روز و هفتهای میگذرد که شاه مشتاق دیدار شیخ نشسته در غار است و وزیر که قاصد میان این دو تن است، هر دفعه با دست خالی بازمیگردد و شاه را آتش اشتیاق تیزتر میشود.
بالاخره روزی آقا اجازه میدهد به دیدارش برود. در این دیدار باز هم به دستور وزیر، شیخ اعتنایی به حضور آنها نمیکند و بالاخره وزیر بهنحوی به شاه حالی میکند که باید این عابد زاهد مسلمان را به چنگ آورد و با او کار ملک را قوام و دوام بخشید. زیرا تنها در پناه قدرت مسجد است که میتوان به ملکداری پایدار رسید. وزیر در توصیف این نوع فرمانروایی میگوید:
دین و دولت چو با هم آمیزند
اقتداری عجب برانگیزند
آنچه نتوان بهنام سلطان کرد
نام دینکردنش چه آسان کرد
شاه در رد این طرز فکر وزیر به او میگوید که این حرفها مال زمانهای گذشته بود و حالا دیگر از این حرفها نمیشود زد.
کرده قانون سلطنت تغییر
بیاثر گشته حربۀ تکفیر
نتوان حکم راند بی سر خر
فارغ از زحمت «حقوق بشر»
اینجاست که وزیر به قهقهه میخندد و به شاه تذکر میدهد که از قدرت فتوای دین بیخبر است و نحوه و شکل اجرای قدرت فتوا را به این گونه برای شاه بیان میدارد:
وای اگر از دهان ملایی
گشت صادر به فتنه فتوایی
که: فلان کافر است و دشمن دین
واجبالرجم گشته است لعین
دُم علم کرده هایهوی کنند
سنگسارش ز چارسوی کنند
بیمحابا چنان بر او تازند
کز جهانش نشان براندازند
کف چو از خون بیگنه شویند
آنگه «این سگ چه کرده میگویند»
6
احساسات میلیونی
وساطت وزیر میان شاه و شیخ بهطول میانجامد و سرانجام وزیر راه حلی را که برای بههم پیوستن این دو قدرت بهنظرش میرسد مطرح میکند. این راه حل همان وعدهای است که او به چوپان بیسر و پا داده است، دختر شاه را به زنی برای او خواستن. شاه که شیفتۀ قدرت شیخ غارنشین شده، یکسر خود را تسلیم وزیر میکند که هرچه میاندیشد و صلاح میداند بهکار ببندد. و سرانجام بعد از رفت و آمدهای بسیار، روزی برای شاه مژده میآورد که بهاصرار شیخ را راضی کرده است که دامادی شاه را بپذیرد و منت بگذارد و دختر او را به حبالۀ نکاح خود درآورد. حالا روزگار بهکام وزیر است. شهر از شوق این که آقا از غار بهدر آمده و رهسپار کاخ است به خود میلرزد. همه به خیابان میریزند. چهرۀ شهری که به پیشواز ورود شیخ میرود، دیدنی است.
والی قشم و نایب زنجان
کدخدای فلات رفسنجان
صنف کفاش بصره و بمپور
دشتبانان بندر شاپور
پای کارِ دهات نصرآباد
گاودارِ حوالی بغداد
مردهشوران خطۀ ماهان
بچههای جنوب اصفاهان
نطفههای مقیم ُصلبِ پدر
کودک خفته در دل مادر
ساکنان دیار خاموشان
آن ز یاد همه فراموشان
قلتشنبیگ و تحفتالدیوان
آفتالملک و لعبتالسلطان
همه برجستگان صیغهروی
همه سردستگان شهرِ نوی
صیغهروهای نابِ دور حرم
صیغهخوانهای با همه محرم
تکههای حسابی دَدَری
چکههای حریف پشت دری
دختر مانده بیخ گیس ننه
حاجی پولدار چند زنه
لاکتابان با کتابی جور
مردمان زآدمیت دور
نوحهخوانها، سر مزاریها
تکپرانها و پشت باریها
همه زین مژده شادمان گشته
سیل طومارها روانگشته
7
ساعت سعد
شهر از هیجان و شور، خود را باز نمیشناسد. عروسی دین و دولت نزدیک است و بهشادمانی و شگون این اتفاق پسندیده، منجمان اسطرلاب میکشند و...
بهدلیل دقیقههای نجوم
ساعت سعد و نحس شد معلوم
جشن شاهانهای مهیا شد
زآن فریبنده جشنِ دامادی
هفت شهر زمین چراغان شد
هفت گبر گزین مسلمان شد
هر طرف شور و جنبشی پیدا
هر طرف طاق نصرتی برپا
کامیونهای پر ز نقل و نبات
قیمت هرچه میخوری صلوات
بانگ مردانۀ وزیر شعار
رفته تا اوج گنبد دوار
یک طرف سوریان مبارکگو
بانگ اللهاکبر از یک سو
8
ظهور آقا
و با چنین شور و حالی در شهر ناگهان شمایل آقا از دور در افق ظاهر میشود. آقایی با
این شکل و شمایل دیدنی است.
در محاسن نهان لب و دندان
وندرآن چشمهسار آب دهان
قطرهای زآن کلید گنج شفا
بر همه دردهای خلق دوا
تف مگو، موج فیض آب حیات
وآن محاسن سیهتر از ظلمات
ریش انبوه را حنا بسته
بند تنبان درازنا بسته
تای عمامه بیشتر کرده
سرِ آن همچون جقه برکرده
سرِ دیگر نهاده تحت حنَک
حَنَکش خلق را نموده عَنَک
آستینی چو کام افعی باز
شاهد صدقِ حرص و معنی آز
سبحه در دست از عبا بیرون
رمز صد چشمه حیله و افسون
هر قدم برگرفته با صد ناز
بر زمینش نهاده با اعزاز
زیر لب ذکر و ربّنا گویان
در رکابش جماعتی پویان
9
توبهکاران سابق میخوار
و این جماعت، جماعتی آشناست. تظاهرکنندگان تظاهرات میدانی و میلیونی. این گونه تظاهرات هنوز از حافظۀ تاریخی هیچکدام ما بیرون نرفته است. تظاهرات مردمی زنجیر عقل گسسته و دهان احساس پر کف کرده:
زین طرف مردمی گسستهعنان
گشته او را پذیره از دل و جان
بغبغوهای گنبد یامفت
گردن از مال وقف کرده کلفت
عاکفان حریم قاب پلو
عاشقان قدیم مال چپو
مدعیهای لقمهپرهیزی
مظهر گربه بر سر دیزی
خیل مستعربان حلواخور
تشنهکامان شیر گرم شتر
تودهایهای تازهبرگشته
صاحب ریش معتبر گشته
مطربان شکسته پنجه و ساز
گمرهان بهراه آمده باز
فکلیهای یقه واکرده
ریش را تا شکم رها کرده
توبهکاران سابقاً میخوار
بستیان کنون اسیر خمار
بیحجابان چادریگشته
آنوریهای این وری گشته
خان کُرّان و خواجۀ پاریز
بی همه چیزهای با همهچیز
کرده تعطیل کسب و کار حلال
آمده یکسره بهاستقبال
شیخ ریا به مجلس شاه وارد میشود و جشن اصلی آغاز میگردد.
کرد با عزت و جلال ورود
مجلس شاه را صفا افزود
چای میگشت صرف نقل و نبات
ساز و آواز انجمن، صلوات
صف کشیدند یک طویله رجال
سینهها عرصۀ نشان و مدال
10
هدیهها و شعارها
شیخ نشسته است. هیأتهای نمایندگی از اطراف و اکناف عالم به خدمت میرسند و چشمروشنیها و هدیۀ این عروسی فرخندۀ «دین و دولت» را عرضه میدارند.
بعد از آن نوبت نثار آمد
که ز هر شهر و هر دیار آمد
سیل شاباش و هدیه گشت روان
هر که را هرچه بود در امکان
سفرای ممالک شرقی
یک عدد داس و چکش برقی
قوم در حال رشد آفریقا
رقعهای چند التماس دعا
هیأت شامی و فلسطینی
کیسههای گشاد خورجینی
افسران رژیم صدامی
عکس زیبای ازرق شامی
مرسلین قلیچ کار فرنگ
چند جزوه رسالۀ نیرنگ
هیأت خاص ینگهدنیایی
چند گوسالۀ تماشایی
صنف مستضعف مقاطعهکار
شمش خالص دوازده خروار
خوشخیالان قافیتپرداز
مبلغی حرفِ چارمن یک غاز
معرفتدارهای چالهحصار
چاقوی تیغ تیز ضامندار
صنف بنگاهیان و دلالان
چارتا نعل و یک عدد پالان
ناقدان ز قید و بند آزاد
کیسهای کاه در گذرگه باد
مفتیان مروجالاسلام:
قبضهای کلان سهم امام
لیدر حزبهای پوشالی
جعبهای وعدههای توخالی
پاسداران خاص حزبالله
چندتایی چماق سرخ و سیاه
برزگرهای هی بنال و بدو
خمرههای تهی ز گندم و جو
خیل زهاد واجبالتعظیم
دیگ جوشان هول خیز هلیم
اهل بازار از درم بیزار
یک دوجین «مردهباد استکبار»
کارگرهای دستمزدبگیر
نیمهنانی ولی بدون پنیر
اوستادان پیر دانشگاه
خنچهای لب بهلب ز ناله و آه
واعظان شریف پاکسرشت
چندتایی کلید باغ بهشت
بانوان به خانهداری طاق
کوپن بادکردۀ ارزاق
جمع تحصیلکردۀ بیکار
بر سر دست هشته کشک و تغار
فرقۀ اهل مصلحتبینی
دم گاوی نهاده در سینی
بینوایان مانده از هر جا
مبلغی «مردهباد آمریکا»
روز تا شب همه بریز و بپاش
خلق آسوده از تلاش معاش
سر و وضع خدم حشم نو شُد
سور و سات قلندران رو شد
درهم افتاده جنس ماده و نر
نسخۀ دلنشین «جشن هنر»
بعد از این تشریفات و جشن و سرور صیغۀ عقد جاری میشود. عروس و داماد را دست به دست میدهند و به حجله میفرستند. لحظۀ درخشیدن حقیقت است. شبان بینوا از این همه جاه و جلال و جبروت جا میخورد و ناگهان حقیقت برهنه وجودش بر خود او روشن میشود و تصمیمی شگفت میگیرد. تصمیم به این که این همه رنگ و ریا را رها کند و راه صحرا در پیش گیرد و چنین میکند.
سرایندۀ داستان، «شیخ ریا» داماد به خود آمده را روانۀ صحرا میکند. پایان داستان بظاهر آن چیزی است که سعیدی میخواسته است اتفاق افتد.او داستان را اینطور بهپایان میبرد: چوپان سادهدل که فریب وزیر را خورده و به لباس شیخ ریا درآمده است، پس از بخود آمدن، وزیر کهنسال را مخاطب قرار میدهد و میخواند:
بگذر از من تو ای کهندستور
واگذارم به حال خود رنجور
دیده از کار من بدوز و برو
دلق و عمامهام بسوز و برو
آتش افکن به مسجد و دستار
مایههای تباهی و پندار
دختر شاه و کام و نام، ترا
تخت و تاج از تو و مقام ترا
اینهمه از تو، سوز جان از من
نشنوی بعد از این نشان از من
میروم دوری از ریا جویم
بیریا در ره خدا پویم
اما حقیقت آن است که مرد سادهدل کویری نمی دانسته است که اولا این داماد وقتی عروس زیبای قدرت را در بر گرفت و از او کام ستاند، دست از سر زلفش کوتاه نخواهد کرد و ثانیاً در دستگاه شیخ ریا بسیارند کسانی که نانوشتهها را از میان نوشتهها میخوانند و میدانند که چه کنند که آدمهایی چون شاعر منظومه و ای بسا بهظاهر از او استوارتر، ندامتنامه بنویسند و به گناهان خود اعتراف کنند.
بهنزدیک من در ستم سوختن
گواراتر از با ستم ساختن
(سعیدی سیرجانی)
No comments:
Post a Comment