سابقهء تاريخی اسكان قبايل عرب در خوزستان
دكتر اميرحسين خنجي
khunji@irantarikh.com
دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۱
khunji@irantarikh.com
دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۱
آن بخش از ايران كه از عهد ساساني تا امروز خوزستان ناميده ميشود در زمان هخامنشي، بنا بر سنگنبشتهء داريوش بزرگ، «خَوْجِيا» (khavjiaa) نام داشت و يك استان (به زبان پارسي باستان: خشترهپاو) بود. در زمان پارتيان كه دوران پادشاهيهاي كوچك محلي بود، خوزستان نيز شاه خودمختار داشت، ولي ما نميدانيم كه از فرمانروايان بومي يا از پهلويها بوده است. در زمان ساساني خوزستان بصورت يك استان توسط فرماندار منصوب شاهنشاه اداره ميشد. اين وضع تا حملهء عرب و برافتادن شاهنشاهي برقرار بود. در سال 17 هجري كه ابوموسا اشعري خوزستان را گشود، سپهسالار آذين هرمزان فرماندار خوزستان بود. هرمزان همان مردي است كه پس از چندين شكست در نقاط مختلف خوزستان سرانجام مجبور شد كه تسليم ابوموسا اشعري شود؛ و اورا به مدينه برده تحويل عمر دادند، و داستان درازي دارد، كه آخرش ترور عمر به تحريك او و ترور او به دست يكي از پسران عمر است.
شهرهاي مهم خوزستان در زمان ساساني عبارت بودند از: جنديشاپور، سوسنگرد، رامهرمز، شوشتر، شوش، راماردشير، هرمزاردشير، بهمن اردشير.
جنديشاپور درزمان ساساني مهمترين شهر علمي وفرهنگي بود، و چنانكه ميدانيم دانشگاه معروف جنديشاپور درآن زمان شهرت جهاني داشت. در سوسنگرد كارگاههاي بزرگ ابريشمتابي، پارچهبافي و فرشبافي دائر بود. بافتههاي ابريشمين سوسنگرد شهرت جهاني داشت، و تا جائي كه گزارشهاي تاريخي ميگويند، قاليچههاي ابريشمين سوسنگرد در دربار قسطنطنيه نيز علاقهمندان بسيار داشت. در اهواز كارگاههاي قندسازي دائر بود، و ميدانيم كه قند و شكر و نبات اهواز نه تنها به سراسر ايران ميرسيد، بلكه بعد از بافتههاي ابريشمين، يكي از مهمترين اقلام صادراتي خوزستان بود.
بوميان خوزستان در عهد ساساني- علاوه بر ايرانيان پارسيزبان- عمدتا قوم «خوزي» بودند كه زبان و فرهنگ خاص خودشان را داشتند. اين قوم تا قرنها پس از برافتادن شاهنشاهي ساساني نيز زبانشان را حفظ كردند، و در قرن سوم هجري- بنا برگزارشهائي كه دردست است- حتي در بصره نيز به زبان خودشان تكلم ميكردند. اينها كه بوميان درجهء اول خوزستان به شمار ميرفتند، از بقاياي قومي بودند كه در هزارهء سوم قبل از مسيح دولت عيلام را تشكيل دادند و تمدن شكوهمندي را در اين بخش از خاورميانه به وجود آوردند كه بيش از دوهزار سال برپا بود. دولت عيلام در سال 640 قم در لشكركشي آشوربانيپال (پادشاه آشوريِ عراق) از صحنهء تاريخ برافتاد، و شوش كه پايتختش بود بهكلي ويران گرديد.
ازسال 640 قم به بعد، به نحوي كه برما معلوم نيست، يك شاخه از خاندان هخامنشي به شوش منتقل شدند و تشكيل حاكميت انشان دادند. شوش حدود يك قرن پس از ويرانيش موقعيتي مهمتر از سابق يافت و دومين پايتخت ايران هخامنشي شد؛ و- چنانكه اسناد يافتشده در تخت جمشيد نشان ميدهد- تحصيلكردگان خوزي در دولت هخامنشي در مناصب بلند اداري بهكار گرفته شدند؛ و زبانشان (يعني زباني كه اكنون در فرهنگ تاريخي به زبان عيلامي معروف است) بعنوان دومين زبان رسمي دولت هخامنشي پذيرفته شد. شوش در عهد هخامنشي براي مدت بيش از دوقرن، آبادترين، زيباترين، ثروتمندترين و مرفهترين شهرهاي دنيا بود.
در يورش هلينيها به ايران، شهر شوش به دست اسكندر ويران گرديد. هرچند كه شوش پس از اين دومين خرابي، درزمان پارتيان آهسته آهسته به طرف آبادشدن مجدد پيش رفت، ولي ديگر هيچگاه همچون زمان هخامنشي مركزيت تصميمگيري براي خاورميانه را بازنيافت، بلكه همچون يك شهر ميانحال خوزستان به حياتش ادامه داد.
خوزيها درعهد هخامنشيان و پارتيها داراي دين كهن نياپرستي بودند كه بصورت بتپرستي نمود يافته بود. اين همان ديني است كه ويرانههاي معبدش در چغازنبيل هنوز جلوههائي از شكوه ديرينه را به نمايش ميگذارد و ما را به ديدار خويش فراميخواند. درعهد ساساني با گسترش آئينهاي ماني و مسيح، خوزيها به اين دودين رويآور شدند. پس از سركوب مانويها آئين مسيح با آهنگي تند در بين خوزيها گسترش يافت، چنانكه تا اواخر عهد ساساني بخش اعظم روستاهاي خوزينشين مسيحي شده بودند، و مانويت فقط در ميان خوزيهاي مناطق شهري باقي بود. يكي از معروفترين مسيحيان خوزي كه در اواخر عهد ساساني- به سببي كه برما مجهول است- به حجاز گريخت، مردي است كه در تاريخ اسلام با نام سلمان فارسي شناخته ميشود، و اهل يكي از روستاهاي رامهرمز بوده است.
بعضي از روستاهاي غرب خوزستان كه تا پيش از فتوحات عربي آرامينشين بودند نامهائي آرامي داشتند كه شبيه نامهاي عربي بود. مثلا «كلبانيه» و «ابله» و «مناذر» سهتا از آباديهاي آرامينشين در غرب خوزستان بودند، كه مردمشان در فتوحات عربي كشتار يا در به در شدند و عربها جايشان را گرفتند. چونكه خوزستان هيچگاه جمعيت بومي آراميتبار نداشته است، احتمالا روستائيان آراميتبارِ خوزستان صابئيهاي جنوب عراق بودند كه از برابر فشارهاي مسيحيشدگانِ همتبارشان گريخته بودند. در زمان ساساني بسياري از آباديهاي منطقهء دشت ميشان در غرب خوزستان كه همسايهء جنوب عراق بود صابئينشين بودند؛ و چنانكه ميدانيم پدر ماني مدتي در بين صابئيهاي اين منطقه زيست، و ماني در نوجوانيش از همين مردم تأثير بسيار گرفت. جماعت مذهبيئي كه اكنون «صُبي» ناميده ميشوند و در خوزستان و جنوب عراق پراكندهاند، از بقاياي همين صابئيهايند. اينها هنوز هم عناصر بسيار زيادي از زبان كهن آرامي را حفظ كردهاند، و داراي زبان مخصوص به خودشانند كه «زبان صبي» ناميده ميشود. معروفترين خانوادهء اين منطقه (منطقهء دشت ميشان) كه در فتوحات زمان عمر به اسارت رفته به مدينه برده شدند، خانوادهء مردي به نام فيروز بود كه احتمالا مانوي بودند، و فرزندشان حسن بصري بعدها در بصره (درزمان حجاج ثقفي) يكي از نامداران تفسير و حديث و فقه گرديد، و بنيانگذار مكتبي با نام خودش در تاريخ اسلام شد، كه از درون آن، مكتب معروف معتزله پديد آمد.
علاوه بر خوزيها و ايرانيها و آراميها، جماعتهاي يهودي (اسرائيلي) نيز در شهرهاي مهم خوزستان همچون اهواز و سوسنگرد و رامهرمز ميزيستند كه عمدتا مشاغل پردرآمدي همچون زرگري و صَرافي داشتند. تاريخ اسكان يهوديها در خوزستان به زمان هخامنشي ميرسيد. چندين داستان دربارهء شخصيتهاي يهود خوزستان در تورات آمده است كه همه مربوط به عهد هخامنشي است. ازاين حيث يهوديهاي خوزستان در عهد ساساني ازنظر تاريخ اسكانشان- بعد از خوزيها و ايرانيها- در درجهء سوم قرار ميگرفتند، و مدتها پيشتر از آراميها در خوزستان جاگير شده بودند.
خوزستان درسالهاي 16 تا 19 هجري زير ضربات مداوم قبايل جهادگر عرب بود كه همواره از نقاط مختلف عربستان به محلي كه اكنون بصره است ميرسيدند، و به درون خوزستان گسيل ميشدند. در خلال اين چهارسال سراسر خوزستان- با وجود پايداريهاي بسيار سرسختانهئي كه مردم دربرابر عربها نشان دادند- به تصرف عرب درآمد (داستان اين پايداريها در فتوح البلدان بلاذري آمده است). همراه با فتوحات زمان عمر، جماعات بزرگي از قبايل و طوائف عربستان به درون خوزستان خزيده در مناطق روستائي اطراف پادگانهاي عرب اسكان يافتند. چونكه عربها زمينهاي كشاورزي را به چراگاه شترانشان تبديل ميكردند، روستاهاي خوزستان رو به ويراني رفت و هجرت گستردهء روستائيها به مناطق شهري از جمله به شهرهاي نوبنياد اهواز و بصره را به دنبال آورد. بخشهاي بزرگي از روستائيان نيز به اسارت برده شدند تا براي هميشه در بردگي بمانند. به سبب فشارهاي بيش از اندازهئي كه عربهاي مهاجم به بوميان نواحي غرب خوزستان وارد ميكردند، و بسبب آنكه تأسيسات آبياري روستائي دراثر تبديل زمينها به چراگاه شتر منهدم ميگرديد، آباديهاي غرب خوزستان تا اواخر قرن نخست هجري عمدتا عربنشين و داراي نامهاي عربي شدند.
پس از فتوحات عربي، بسياري از شهرهاي خوزستان ويران گرديد، و درآينده شهرهاي نويني كه ساكنانشان عمدتا عربهاي مهاجم بودند بر ويرانههاي آنها ايجاد شد. برخي از اين شهرها نام ايرانيشان را ازدست داده نام عربي به خود گرفتند. شهر هرمزاردشير كه درمنطقهء خوزينشين واقع شده بود و اطرافش روستاهاي خوزي بود، توسط عربها نام «اخواز» (جمع خوزي) گرفت؛ و چندي بعد بصورت «اهواز» تلفظ شد. شهر بندري بهمن اردشير- كه در محل آبادان كنوي واقع بود- بهكلي ويران گرديد؛ و پادگان عرب بر ويرانههاي آن تأسيس شد. چونكه نخستين فرمانده اين پادگان مردي به نام عباد ابن حصين حبطي بود، شهر كوچكي كه دراطراف اين پادگان توسط عربهاي مهاجر ايجاد شد به اين مرد منسوب شده «عبادان» نام گرفت. (البته نام بهمن اردشير نيز به نحوي برجا ماند، و توسط عربها بصورت بهمنشير تلفظ شد كه هنوز هم برزبانها است.)
اهواز پس از فتوحات عربي بعنوان مركز فرمانداري خوزستان در نظر گرفته شد، مهمترين پادگان عرب براي حفظ متصرفات عربها در خوزستان در آن دائر گرديد، و فرماندار خوزستان در اهواز مستقر شد. درتقسيمات نظامي-اداري كه خليفه عمر براي ادامهء فتوحات درايران ايجاد كرد، خوزستان جزو قلمرو حاكم بصره منظور گرديد. بصره پيش از فتوحات عربي يك روستاي آرامينشين در غرب اروندرود بود. قبايلي كه از نواحي مختلف عربستان براي شركت در فتوحات به منطقهء غرب اروندرود سرازير شده بودند، درسال 16 هجري به فرمان عمر درآن نقطه اسكان داده شدند و بصره بصورت يك پادگانشهر درآمد كه لشكرهاي فاتح ازآنجا به خوزستان و جنوب ايران گسيل ميشدند. تا سال 200 خورشيدي كه سراسر ايران در حيطهء اختيارات طاهر ذواليمينين قرار گرفت، خوزستان عملا بخشي از توابع بصره به شمار رفت، فرماندار خوزستان را حاكم بصره به اهواز ميفرستاد، و مالياتهاي خوزستان به بصره تحويل ميشد.
درزمان طاهريان حاكم خوزستان را فرماندار بغداد كه از خاندان طاهري بود منصوب ميكرد؛ ولي چونكه خوزستان دردرون قلمرو طاهري واقع ميشد، مالياتهاي خوزستان به نيشابور- پايتخت طاهريان- تحويل ميگرديد. گزارشهاي تاريخي نام و نشان فرمانداران متوالي در خوزستان براي ما حفظ كرده است. در عهد صفاريها فرماندار خوزستان را حاكم فارس تعيين ميكرد. با برافتادن دولت صفاري و تشكيل امارت ساماني، دست خليفه در خوزستان باز شد و ازآن زمان به بعد فرماندار خوزستان را خليفه منصوب ميكرد، و مالياتهاي خوزستان نيز مستقيما به بغداد فرستاده ميشد. از اواخر قرن سوم هجري كه دوران ضغف دربار عباسي و دوران رقابت قدرت افسران ارتش در عراق بود، برسر درآمدهاي خوزستان بين افسران ارتش عباسي نزاعهاي درازمدتي آغاز شد. ازاين زمان تا تشكيل دولت ديلمي، خوزستان همواره در دست فرمانداران نظامي بود كه از بغداد فرستاده ميشدند. دراين دوران به سبب تاراجهاي مداومي كه به دست كارگزاران عباسي از مردم ميشد و بسبب بيتوجهي به نگهداري و تعمير شبكههاي آبياري، روستاهاي خوزستان كه در صدسال اخير دوباره آباد شده بودند، به طرف ويراني پيش رفتند، و بخشهاي بزرگي از جماعات روستائي مجبور به هجرت به شهرهاي خوزستان و عراق شدند.
ما از طوايف و قبايل عرب مهاجر به خوزستان آماري دردست نداريم و به درستي نميدانيم كه كدام طايفه يا قبيله در كدام نقطه از خوزستان اسكان يافتند؛ ولي آنچه مسلم است آنكه مهاجران به خوزستان عمدتا از قبايل يمني (بنياسد، اشعر، عك، سكون، همدان، مراد، كنده، هذيل، بنيعِجل) بودند. طوايفي از شاخههاي مختلف قبايل بكر ابن وائل از شمالشرق عربستان، و طوايفي از عبدالقيس از شرق عربستان نيز به درون خوزستان خزيده در مناطقي پيرامون اهواز و شوشتر اسكان يافتند. طوايف يمني خوزستان چونكه دنبالههايشان در كوفه ساكن بودند و از نيمهء قرن اول هجري به بعد شيعهء علوي بودند، به تأسي از اين دنبالهها شيعهمذهب شدند. بقاياي جماعات روستائي غرب خوزستان كه از كشتار رهيده بودند نيز چونكه بردگان اينها بودند، به تبع اربابانشان داراي مذهب شيعه شدند، و البته زبانشان نيز تا اواخر قرن نخست هجري به زبان اربابان تغيير شكل يافت و عربزبان گرديدند. در نتيجه، بخش غربي خوزستان تا نيمهء دوم قرن نخست هجري هم عرب بود و هم شيعه. دربارهء حويزه كه بخشي از اين سرزمين بوده، قزويني- صاحب آثار البلاد- مينويسد كه «بلوكي است در بين بصره و واسط و خوزستان؛ در وسط بطيحه واقع شده است، و بدترين جاها است». و دربارهء دشت ميشان مينويسد كه بين بصره و واسط واقع است و مردمش شيعهاند. دربارهء رامهرمز، مقدسي در اواخر قرن چهارم مينويسد كه شهري بسيار آباد و سرسبز و داراي باغستانهاي بسيار است؛ عضدالدوله بناهائي درآن ايجاد كرده است، و يك كتابخانهء عمومي دارد كه با كتابخانهء بصره برابري ميكند. وي ميافزايد كه در مدرسهء رامهرمز فقه مذهب معتزلي تدريس ميشود. «اطراف رامهرمز را عربها احاطه كردهاند، و درآنها طبيعتهاي پست و سرهاي وحشي به چشم ميخورد». و شوشتر را شهري بسيار آباد و در سرسبزي و زيبائي همچون بهشت توصيف ميكند، و مينويسد كه داراي چنان بازارهاي عظيمي است كه اگر غريبهئي وارد شهر شود در بازارهايش گم ميشود.
دربارهء مذاهب مردم خوزستان، مقدسي مينويسد كه معتزله دراين اقليم در اكثريتند؛ در بعضي از شهرها تمامي مردم مذهب معتزلي دارند؛ در اهواز نيمي از مردم شيعهاند و بقيه مذهب حنفي و مالكي دارند؛ ولي مردم شوش عمدتا مذهب حنبلي دارند، و جماعات صوفي نيز در اين شهر بسيارند.
پاسخ به اين پرسش كه آيا درجائي از خوزستان عهد ساساني جماعات عرب ساكن بودند، قطعا منفي است. هركس در قرن حاضر دربارهء وجود جماعات عرب در خوزستان عهد ساساني هرچه نوشته باشد، نوشتهاش مستند به هيچ سند تاريخي نيست و هيچ اساسي ندارد. كساني از عربهاي خوزستان كه از تاريخ و جغرافياي منطقه اطلاعي ندارند، وجود جماعات عرب در خوزستان قديم را يك امر طبيعي و ناشي از پيوستگي زمينهاي خوزستان با شبه جزيرهء عربستان دانستهاند. اين سخن راه به هيچ جائي نميبرد؛ و نه تنها خوزستان هيچ پيوستگي جغرافيائي با عربستان ندارد، بلكه بين خوزستان و عربستان زمينهاي جنوب عراق حائل بوده كه به فارسي «ميانرودان» ناميده ميشده است و بعدها عربها «سواد» ناميدند. وقتي ما بدانيم كه هيچ قبيلهء عربي تا پيش از فتوحات اسلامي در زمينهائي كه بعدها سواد ناميده شد ساكن نبود، خود به خود برايمان معلوم ميشود كه هيچ قبيلهئي ازاين منطقه نگذشته بوده است تا به درون خوزستان برسد. در جنوب سواد نيز زمينهاي باتلاقي و سختگذر موسوم به بطايح (جمع بطيحه) بود كه همواره درمعرض فيضانهاي ادواريِ دجله و فرات بود و همچون حائلي بزرگ در ميان زمينهاي شرق و غرب خويش (يعني ميان غرب خوزستان و شمال عربستان) واقع شده بود. عربهاي عربستان در زمان ظهور اسلام به قدري از خوزستان بياطلاع بودهاند كه زمينهاي واقع در شرق اروندرود را «ارض الهند» ميناميدهاند. كساني كه تاريخ فتوحات زمان خليفه عمر را دنبال كرده باشند، شايد نامهء عمر به سعد ابيوقاص را خوانده باشند، و ديده باشند كه او صراحتا در نامهاش از اين زمينها بعنوان «ارض الهند»، و از بندرگاه ايراني واقع در دهانهء اروندرود بعنوان «فَرج الهند» نام ميبرد.
در زمان فتوحات عربي نه تنها در غرب و جنوب خوزستان بلكه حتي در اطراف زميني كه شهر بصره درآنجا احداث شد نيز هيچ قبيله و طايفهء عرب نميزيست. بعضي از قلمزنان عرب خوزستان در زمان ما بقدري دربارهء تاريخ اسكان عرب به خوزستان از مرحله پرتاند كه براي اثبات قدمت سكونت عرب در خوزستان يك بيت شعر «جرير» (شاعر معروف زمان اموي) را ميآورند كه در نكوهش يكي از طوايف عرب اهواز، آنها را «بنيالعم» (عموزادگان) خطاب كرده و ميگويد كه شما نه در سرزمين اصلي عربها بلكه در اهواز و نهر تيرَي ساكنيد و عربها شما را نميشناسند. (چنين اشعاري كه بازتاب رقابتهاي سنتي قبايل مهاجر عرب به درون عراق و ايران بوده است در زمان اموي بسيار زياد است. درگيريهاي لفظي همين جرير با بعضي از طوايف عرب- مخصوصا با فرزدق و طايفهاش- در تاريخ ادبيات عربي قابل مطالعه است؛ و اين بيت شعر- كه دراينجا مجال بيشتر براي سخن دربارهاش نيست- نيز يكي از آنها است، كه نه مربوط به عربهاي پيش از اسلام بلكه دربارهء عربهاي زمان اموي است). جالبست بدانيم كه اين ناآگاهان گمان كردهاند كه «بني العم» (عموزادهها) كه جرير در شعرش آورده نام يك قبيلة عرب بوده است!! در حالي كه خطاب جرير به برخي از عربهاي مهاجر به خوزستان بوده و آنها را با صفت «عموزاده» يا «پسرعمو» خطاب كرده است.
البته دربارهء سابقهء اسكان عربها در جزاير و سواحل جنوبي فارس وضع به گونهء ديگر بوده است. برخي طوايف عرب در اواخر عهد پارتيان و نيز در اوائل عهد ساساني به سواحل جنوبي فارس هجرت كرده و اجازهء اسكان يافته بودند. اينها از قبايل عبدالقيس عُمان بودند كه دربرخي از جزاير دهانهء هرموز ساكن شده بودند و بخشهائي ازآنها تا لنگه و كنگ و بوشهر و گناوه نيز رسيده بودند. هرچند كه سند تاريخي در دست نيست، ولي ميتوان تصور كرد كه جزيرهء قيس- كه اكنون كيش ناميده ميشود- نامش را از يكي از طوايف عبدالقيس گرفته بوده، و جزيرهء قشم به يك طايفه از همينها به نام بنيقاسم منسوب بوده است (بقاياي بنيقاسم همانهايند كه اكنون در اماراتند و ادعاي مالكيت سهتا از جزايز ايراني در خليج فارس را دارند). چنانكه ميدانيم عُمان و زمينهائي كه اكنون امارات متحدهء عربي است، از عهد هخامنشي به بعد هميشه جزو زمينهاي داخلي ايران به شمار ميرفت، و اين وضع تا زمان صفويه كه ابتدا پرتقاليها و سپس انگليسيها با موافقت صفويها در برخي از سواحل و جزاير جنوبي خليج فارس پايگاه زدند، ادامه داشت. هجرت طوايفي از عبدالقيس به زمينهاي شمال خليج فارس يكي از وجود نقل و انتقال جماعات بشري در داخل كشور به شمار ميرفت و يك امر كاملا طبيعي بود. گزارشهاي تاريخي تصريح دارند كه عبدالقيسِ سواحل جنوبيِ فارس- ازجمله عبدالقيسِ گناوه- در زمان فتوحات اسلامي دين مسيحي داشتند، و سپس براي شركت در فتوحات عربي مسلمان شدند، و باز هم در عهد امام علي كه شورشهاي سراسري در ايران برضد دولت عربي به راه افتاد به مسيحيت برگشتند و توسط نيروهاي امام علي كشتار و سركوب شدند. همانگونه كه بسياري از شخصيتهاي عرب در بخشهائي از عربستان كه در قلمرو كشور ساساني بود نامهاي ايراني داشتند (مثلا سيبخت، اسببدي و غيره براي بزرگاني از احسا و قطيف در شرق عربستان)، بعضي شخصيتهاي عبدالقيس گناوه نيز داراي نامهاي ايراني بودند؛ و برخي ازآنها حتي تا قرن سوم هجري نيز نام ايراني داشتند. يكي از معروفترين اينها بهرام پدر ابوسعيد جُنابي (= گناوهئي) است. ابوسعيد جنابي همان مردي است كه در قرن سوم هجري در قبايل عبدالقيس احساء رهبري جنبش قرمطي را به دست گرفت و تشكيل دولت قرمطي داد؛ و همان كسي است كه پسرش ابوطاهر بعدها حجر الاسود را ازكعبه بركنده به احساء برد و سالهاي دراز درآنجا نگاه داشت تا دست حاجيهاي سني به آن نخورد و آلوده نشود.
اما با وجود تصريح گزارشهاي تاريخي به وجود جماعات عرب در جزاير و سواحل جنوبي فارس، هيچ گزارشي وجود ندارد كه خبر از وجود جماعت عرب در جائي از خوزستان عهد ساساني بدهد. ساكنان خوزستان در عهد ساساني، علاوه بر بوميهاي اصلي كه خوزي بودند و دين و زبان و فرهنگ خاص خودشان را داشتند، ايرانيتباراني بودند كه از قرن هفتم قبل از ميلاد به بعد به خوزستان رسيده بودند، و به نوبهء خودشان بومي شده بودند. خوزيها با وجودي كه از عربهاي مسلمان آزارهاي بسيار ديده بسياريشان به بردگي رفته از ديارشان آواره گشتند و بسياريشان كشتار گرديدند، هيچگاه نابود نگشتند. اما دراثر فشارهاي عربها كه زمينهايشان را مصادره كرده خودشان را به بردگي ميگرفتند، از متن جامعه حذف شده به حاشيه رانده شدند. درعين حالي كه ازقرن پنجم هجري به بعد ديگر خبري از قوم خوزي در تاريخ ديده نميشود، نام سرزمينِ آنها از ذاكرهء تاريخ محو نشد، و علاوه بر نام «خوزستان» كه براي هميشه ماندگار شد، شكل اصليِ نام سرزمينِ آنها يعني «خَوجيا» (khavjiaa) كه در سنگنبشتهء داريوش بزرگ آمده است را هم اكنون نيز ميتوان در آبادي موسوم به «خفاجيه» ديد. (البته يك قبيلهء عرب به نام بنيخفاجه در شمال عربستان ميزيستهاند، كه هنوز هم در جاهائي چون اردن بقاياي آنها وجود دارند؛ ولي ما خبر داريم كه بنيخفاجه هيچگاه به درون خوزستان هجرت نكردند. از اينرو خفاجيه را نميتوان منسوب به بنيخفاجه دانست.) شايد حويزه نيز نامي بازمانده از قوم خوزي بوده و نوعي تلفظ تحريف شده از «خوزيه» بوده باشد.
گفتم كه عربهاي مسلمان و مهاجر به خوزستان ستمهاي بسيار زيادي به خوزيها كردند. واضحترين گواه توجيه ستمهاي چند قرنهء عربهاي مهاجر بر خوزيها را ميتوان در احاديثي منسوب به امامان شيعه ديد كه هم اكنون نيز در بعضي از كتابهاي حديث شيعه قابل قرائت است. مثلا در يكي از اين احاديث كه شيخ صدوق در كتاب خصال (جلد اول، باب السته، حديث 21) نقل كرده و علامه مجلسي نيز در بحارالانوار (جلد 5، باب 11، حديث 2) آورده است، اززبان امام جعفر صادق گفته شده كه لذت ايمان هيچگاه به قلب خوزي وارد نخواهد شد. درحديث ديگري منقول از رسالهء الغيبه شهيد ثاني در بحارالانوار (جلد 68) از زبان امام جعفر صادق خطاب به يكي از اصحابش به نقل از امام علي گفته شده كه خوزيهاي اهواز اهل غدرند و هيچگاه ايمان به قلبشان راه نخواهد يافت. نيز دربحار الانوار (جلد 29، باب 9، حديث 1) به نقل از علل الشرائع شيخ صدوق بنا برحديث امام صادق گفته شده كه پيامبر به مسلمانان دستور داده كه «با خوزيها در يك زمين ساكن مشويد و دخترانشان را به زني مگيريد كه آنها داراي رگ بيوفائياند»
البته اين حديثها نميتواند از زبان بزرگان اسلام بيرون آمده باشد، و حتي در عهد اموي كه فتوحات اسلامي هنوز در شرق ايران جريان داشت نيز هنوز چنين عقيدهئي درميان عربها شكل نگرفته بود. ولي اين حديث ميتواند بعدها در قرن چهارم يا پنجم توسط طوايفي از نومهاجران بنياسد ساخته شده باشد كه با مقاومت بقاياي خوزيهاي غرب خوزستان روبرو شده و نتوانستهاند آنها را از زمينها و آباديهايشان بيرون كنند. ما خبر داريم كه در اواخر قرن چهارم هجري يك طايفه از بنياسد به رياست دبوس ابن صدقه اسدي وارد خوزستان شده به اجازهء شاهان ديلمي درآنجا اسكان يافتند. البته اين آخرين هجرت عربي به خوزستان نبود، ولي اين هجرت درزماني اتفاق افتاد كه بقاياي خوزيها در اثر تحولاتي كه از زمان يعقوب ليث صفار به بعد در خوزستان رخ داده بود در صدد بازيابيِ خودشان بودند؛ و درآن حالت با موج مهاجرت نوين عربي مواجه شدند و دربرابر آنها مقاومت كردند. احتمالا درهمين زمان بود كه بنياسد- كه تا آنزمان شيعهء قرمطي بودند- با ساختن احاديثي از زبان امام علي و امام صادق براي نابودسازي بقاياي خوزيها ابزار شرعي ابداع كردند. در كارآمدي اين ابزار همينقدر ميتوانم بگويم كه از اين زمان به بعد ديگر در گزارشهاي تاريخي نامي از قوم خوزي درميان نيست.
خوزستان در قرنهاي بعدي نيز مواجه با امواج مهاجرت طايفههاي عرب گرديد. اين امواج در زماني اتفاق افتاد كه رقيبان سلطنت سلجوقي (بعد از ملكشاه) با هم وارد جنگهاي درازمدتي شدند كه سراسر عراق و ايران را دربر گرفت؛ و هركدام از مدعيان سلطنت در هرجا با رقيبش ميجنگيد احتياج به جنگجو داشت. همانگونه كه ديلميهاي خوزستان براي تقويت خودشان در برابر رقيبان خاندانيشان طايفههاي عرب بخصوص بنياسد را وارد خوزستان كردند، سلجوقيها نيز از بنياسد و برخي ديگر از طوايف عرب استفاده كرده آنها را در خوزستان اسكان دادند. دراين باره گزارشهاي تاريخي روشني دردست است، و ما حتي رهبران طوايفي از بنياسد و بنيعقيل (هردو از شيعيان جنوب عراق) را ميشناسيم كه با جنگجويان طوايفشان ازعراق به خوزستان رفته همراه برخي از رقيبان قدرت سلجوقي بودهاند و سپس در خوزستان اقامت داده شدهاند.
هجرت طوايف عرب به درون خوزستان در فاصلههاي زماني بلند و كوتاه همچنان ادامه داشته است. در زمان صفوي بيشترين موج مهاجرت طوايف شيعهء جنوب عراق به غرب خوزستان اتفاق افتاد؛ و آن زماني بود كه كردستان و عراق را عثمانيها ازايران گرفتند، و بسبب آنكه جنگهاي صفوي و عثماني حالت جنگ شيعه و سني داشت، همانگونه كه در ايران سنيها با شديدترين فشارها روبرو بودند، در عراق نيز شيعهها تحت فشار قرار داشتند؛ و دراثر اين فشارها برخي از طوايف عرب به درون خوزستان سرازير شدند.
نكتهئي كه دراينجا بايد به آن اشاره كنم آنكه عربهاي مهاجر به خوزستان در قرنهاي نخستين اسلامي خيلي زود و در طي يكي دونسل، دوزبانه ميشدند. علت اين امر آن بود كه زبان مردم شهرها و زبان بازارها و مراكز كسب و كار عموما فارسي بود، و زبان فارسي در شهرهاي عراق- بخصوص در بغداد و بصره و واسط- زبان محاورات مردم كوچه و بازار بود، و عربهاي اين شهرها نيز اغلب دركوچه و بازار به زبان فارسي سخن ميگفتند. اين چيزي است كه بسياري از گزارشهاي تاريخي به آن اشاره كردهاند. عربهائي كه در قرنهاي دوم و سوم به درون خوزستان هجرت ميكردند نيز چونكه عمدتا از قبايل جنوب عراق بودند، آمادگي براي دوزبانه شدن داشتند. درنتيجهء اين روند، زبان عربي به مرور زمان از صحنهء جوامع عرب خوزستان كنار رفت، و زبان مردم خوزستان- اعم از عرب و غير عرب- تا زمان مغولها زبان فارسي بود. فقط در مناطق دورافتادهء باتلاقهاي غرب خوزستان- كه بطيحه ناميده ميشد- بقاياي عربها زبان خودشان را حفظ كرده بودند. اين همان سرزميني است كه در زمان زنديه بخشي از بصره پنداشته ميشد و به همراه بصره و باتلاقهايش نام عربستان به آن اطلاق ميشد. اين نام (يعني عربستان) تا پايان دوران قاجاريه بر اين منطقه ماند. طايفهء بنيكعب كه در زمان زنديه به اين منطقه مهاجرت كردند، همچون ديگر قبايل عرب در منطقهء اسكانشان داراي نظام قبيلهئي و شيخ بودند. در اواسط دوران قاجار، شيخ اين قبيله با گرفتن فرمانهائي از شاهان قاجار، منطقهء نفوذش براي گردآوري ماليات براي دربار قاجار را تا محمره و عبادان (خرمشهر و آبادان) گسترش داد. از همين طايفه شيخهائي چون شيخ مزعل و شيخ خزعل بيرون آمدند، كه تا پيش از تصميم انگليسيها به ايجاد كشور مستقل كويت، براي تشكيل حاكميتي در جنوبغرب خوزستان به نام عربستان كه مركزش محمره (خرمشهر) باشد نامزد شده بودند. بر اساس همين برنامه بود كه انگليسيها زميني كه درآينده پالايشگاه نفت آبادان شد را از شيخ خزعل خريدند، تا مالكيت شيخ خزعل بر زمينهاي اين منطقه را بطور رسمي هم اعلام و هم تثبيت كرده باشند، و در آينده كه دولت مستقل عرب مورد نظرشان را تشكيل دادند، بتوانند با ادعاهاي دولت ايران مبني بر مالكيت اين بخش از خوزستان مقابله كنند.
شيخ خزعل و طايفهاش از عربهاي سرزميني بودند كه اكنون كشور كويت است. تا جائي كه ما ميتوانيم سند به دست آوريم، زمان اسكان اين طايفه در خوزستان از زمان پدربزرگ شيخ خزعل فراتر نميرود. پيوند آنها با سرزمين اصليشان در پايان دوران قاجار به خوبي قابل تشخيص است. شخص شيخ خزعل در كويت داراي خانه بوده، و منطقهئي كه خانهء او درآن واقع بوده «خزعليه» نام داشته است (و هنوز قابل شناخت است). وقتي خاندان كنوني حاكم در كويت تشكيل حاكميت دادند و ميان آنها و آل سعود برسر بعضي از زمينهاي جنوب كويت اختلاف افتاد، سعوديها لشكر به كويت كشيدند و شيخ خزعل پسرش را با يك لشكر به كويت فرستاد و كويت را دربرابر سعوديها حفظ كرد. ولي به زودي جريانها به گونهئي در ايران پيش رفت كه شيخ خزعل از ميان برداشته شد و خوزستان براي مام وطن ماند و رؤياي تشكيل عربستان در خوزستان به خاك سپرده شد.
نكتهء آخر دربارهء خوزستان آنكه اخيرا بعضي ناآگاهان از تاريخ خوزستان برآنند كه عيلاميها را از اقوام سامي بدانند، و ازاين طريق تلاش ميكنند كه ريشههاي عربهاي خوزستان را به عيلاميها پيوند داده سابقهء اسكان عرب در خوزستان را به دوران دور تاريخ برسانند. اين يك ادعاي باطل و ناشي از ناآگاهي اين افراد از تاريخ اقوام خاورميانه است. خوزيها كه همان قوم عيلامي و بوميان خوزستان بودهاند، هيچ پيوند نژادي با قوم سامي و حتي با آراميهاي همسايهشان درجنوب عراق نداشتهاند. همهء كساني كه در تاريخ خوزستان و كشور عيلام تحقيق كردهاند عيلاميها (يعني قوم خوزي) را يك قوم مشخص و جدا از اقوام همسايه دانستهاند كه هيچ پيوند نژادي با اقوام ميانرودان (بين النهرين) نداشتهاند. سنگنگارههائي كه از عيلاميها برجا مانده آنها را قومي با رنگ تيره و بينيهاي گرد و نسبتا پهن و قدهاي نسبتا كوتاه نشان ميدهد. در سنگنوشتههاي آنها نيز باستانشناسان نتوانستهاند هيچ نشانهئي كه وجه اشتراك زبان آنها با زبانهاي آرامي و سامي را نشان دهد نيافتهاند. ازاين رو به تأكيد ميگويند كه عيلاميها (يعني خوزيها) يك قوم مشخص بودهاند و از زماني كه تاريخ به ياد ندارد در خوزستان اسكان داشتهاند.
يكي ديگر از دلايل ناآگاهي اينها از تاريخ خوزستان آنست كه ميپندارند و ادعا هم ميكنند كه خوزستان پيشترها نامش اهواز بوده و بعد عربستان شده و از زمان رضاشاه پهلوي به خوزستان تبديل شده است. اين سخن به آن ميماند كه كسي بگويد فارس پيشترها نامش استخر بوده و عراق پيشترها نامش بغداد بوده و خراسان پيشترها نامش بلخ يا نيشابور يا مرو بوده است. درمتون تاريخي سنتي كه عموما عربياند نام خوزستان به وضوح و روشني آمده است، و اهواز نيز دراين متون، حاكمنشين خوزستان است. مثلا در منتظم ابن الجوزي و كامل ابن اثير (اولي تأليف اواخر قرن ششم، و دومي تأليف اوائل قرن هفتم) درتمام گزارشهاي مربوط به خوزستان نام «خوزستان» به روشني و وضوح بعنوان يك ايالت مشخص ذكر گرديده است. نام شهر اهواز در عهد ساساني هرمزاردشير بود، و پس از فتوحات عربي اخواز (جمع خوزي) ناميده شد، كه درآينده اهواز تلفظ گرديد. و اما علت اين نامگذاري آن بود كه دركنار شهر هرمزاردشير يك بازار دائمي دائر بود كه بازار خوزيها ناميده ميشد، و عربهاي فاتح به آن «سوق الاخواز» گفتند (و البته آنرا بهكلي تاراج و ويران كردند). در همينجا بود كه عربها پادگان دائر كردند و نام مختصر «اخواز» بر پادگانشان اطلاق كردند، و شهر را نيز به همين نام خواندند، كه مردم منطقه آنرا اهواز تلفظ كردند. دربارهء وجه تسميهء شهر بندري محمره (اكنون خرمشهر) گزارشي دردست نيست؛ ولي ما ميدانيم كه صفت «مُحَمّره» در تمامي گزارشهاي تاريخي منحصرًا براي خرمدينهان پيرو بابك به كار رفته است كه پرچم و جامهشان سرخ بود و به همين سبب به زبان فارسي «سرخجامگان» و به زبان عربي «محمره» ناميده شدند. فقط اين پرسش پيش ميآيد كه آيا در اوائل قرن سوم هجري و در جريان سركوب سرخجامگان، جماعاتي از آنها را به اين ناحيه تبعيد كردند و نام محمره به تبعيدگاه آنها اطلاق شد؟؟. به اين پرسش نميتوان پاسخي داد؛ ولي آنچه به يقين ميتوان گفت آنكه نام محمره ارتباطي با نام و صفت هيچكدام از طوايف مهاجر عرب در هيچ زماني نداشته است.
تاريخ اسكان عربها در خوزستان- چنانكه اشاره شد- از زمان فتوحات اسلامي به بعد شروع ميشود، و پيش ازآن هيچ نشانهئي از وجود جماعات عرب در خوزستان وجود ندارد. حتي نشانهها حكايت ازآن دارند كه بسياري از طوايف كنوني عرب خوزستان- كه هنوز لهجهشان كاملا شبيه لهجهء بسياري از قبايل جنوب عراق است- در زمانهاي متأخر و در دوران زنديه و قاجاريه به خوزستان مهاجرت كردند. طايفههاي بنيكعب و بنيطرف را ميتوان از اين جمله دانست.
روشنفكر به وسيله ترجمه و كپي و تقليد به وجود نميآيد، تحصيلكرده به وجود ميآيد، دكتر و مهندس و معمار به وجود ميآيد ولي روشنفكر به وجود نميآيد. روشنفكر كسي است كه جور تازهاي بينديشد. اگر سواد ندارد، نداشته باشد. فلسفه نميداند، نداند، فقيه نيست، نباشد. فيزيكدان و شيميست و مورخ و اديب نيست، نباشد، ولي زمانش را حس كند، مردم را بفهمد و بفهمد كه اكنون چگونه بايد بينديشد و بفهمد كه چگونه مسووليتي را بايد حس كند و بر اساس اين مسوؤليت فداكاري داشته باشد
No comments:
Post a Comment