Friday, April 10, 2009

نظرات صادق هدایت درباره «بی بی سی (BBC)» فارسی در شصت سال قبل

رداشتی کوتاه از «بی بی سی (BBC)» فارسی

یک دو ماهی می شود که می خواستم یک طوری این مطلب را بنویسم. طولانی هم خواهد شد. یادم هست برای دوست خوبی، موناهیتا، در یک ایمیل نوشتم: اگر من آنقدر خوشبین بودم که کارمند فارسی تلویزیون بی بی سی می شدم، بیشتر از یک هفته نمی توانستم فضای آنجا را تحمل کنم. حتما سر هفته استعفا می دادم". نه اینکه من دائی جان ناپلئون جوانتری باشم که در سر هر پیچ روزگارمان یک مامور انگلیسی می بینم و خودمان را آدم های خوش قلب اما ساده لوحی می دانم که بی هیچ تقصیری دچار توطئه ی خارجی شده ایم. یک نگاهی به همین نوشته های این وبلاگ 6-5 ساله نشان می دهد که اتفاقا نگاهم، انتقادم، بیشتر رو به خودمان است، رو به کوتاهی ها و خیلی جاها به سستی ها و به خیانت های خودمان. با اینکه توطئه و دسیسه ی خارجی هم کم نداشته ایم. بگذریم ...

هر وقت که به برنامه ی های بی بی سی نگاه می کنم احساس این را دارم که یک مستعمره چی می خواهد به هر قیمتی، من ایرانی را متقاعد کند که هویت من چه هست، یا در واقع او ترجیح می دهد که این هویت چگونه باید باشد. یک نگاه شرق شناسانه و استعماری که من ایرانی را دارد برای خودم تعریف می کند: من، ساکن سرزمینی شگفت و غریب (exotic)، سرزمین شعر حافظ و مولوی و عرفان هفتصد - هشتصد ساله، سرزمین قالی و زعفران و گز و قلیان که با داشته هایم خوش و راضی ام و یا باید خوش و راضی باشم. ای، اگر به ضرب روزگار از رخوت صدها ساله سری هم بلند کرده ام، او، همان که با عقلانیت اش حساب و کتاب می کند مرزها را برای من ایرانی تعیین می کند که چقدر تغییر برای من و ما لازم است تا آن شگفت انگیز و اسرارآمیز بودنمان حفظ شود، مبادا که ما بعنوان اشیاء این موزه ی باستانی بخواهیم گرد و خاک را از خودمان بتکانیم و تکانی بخوریم. بله، اصلاح و تغییر حق ما هم هست اما اینکه چقدر و تا کجا این سرای شگفت انگیز به اصلاح نیاز دارد این را دیگر "آنها" به ما خواهند گفت، مبادا که سنت ها را در هم بریزیم و آشفته کنیم. آخرش هم "آنها" باید بیایند و آشفتگی ما را سر و سامانی بدهند. ما، ساکنان سرزمین زعفران و دیوان حافظ و مسجد شاه!

دوباره خوانی خاطراتی از صادق هدایت، بهانه ی نوشتن این مطلب، درست در امشب است. 
مصطفی فرزانه از گفتگوی دوره ی نوجوانی اش با صادق هدایت می نویسد. حرف های هدایت باید مال سال های دور و بر شهریور 1320 باشد. نقطه چین ها در خود متن است بجز دو جا که خودم چند جمله ای را برای بیشتر طولانی نشدن مطلب برداشته ام. اصل مطلب در کتاب «آشنائی با صادق هدایت»- نوشته ی م. ف فرزانه ص 19-16 .
"معقول آنوقت ها کسی از وجودم خبر نداشت...
وحشتناک است.
چرا؟
زکی سه! ... برای اینکه تو رادیوی بی بی سی برایم لقمه گرفته اند و حرفم را زده اند.
کی؟
همین دوست و آشناهائی که در لندن نشسته اند... تو بحبوبه ی جنگ... آقای مینوی. آقای فرزاد. اول مینوی، بعد هم فرزاد... تو مخ لندن بست نشسته اند، معنی همکاری با انگلیسی ها را هم خوب می دانند و تازه سه قورت و نیمشان هم باقیست...
آنوقت ها مینوی سنگ هیتلر به سینه می زد. وقیحانه مجیز گوبلز را میگفت* حالا جیره خوار چرچیل شده است. چطور توجیه بکنند که چرا تو گه غلطیده اند؟ پس چکار بکنند؟ خودشان که می دانند ازشان کار نابجا می خواهند. 
برو مجله ی روزگار نو [مجله ی تبلیغاتی در لندن] را بخوان می بینی... آقایان تو این هیر و ویر، تو این دنیای پر زد و خورد علم و منطق کارشان شده که ملتشان را دعوت بکنند دوباره درویش بشوند. صوفی بشوند...غصه خوری هم می کنند... «افسوس که ایرانی ها دارند از عرفان دور می شوند»... زکی!... باید گه خودشان را قاشق قاشق تو حلق خودشان ریخت که قرقره بکنند... باید برای هرکدامشان یک شیشه از آب جوی خیابان استانبول فرستاد که تا هر وقت به یاد عنعنات ملی آبغوره گرفتند درش را باز بکنند و یک نفس عمیق بکشند تا حالشان جا بیاید... 
تازه همه این ها بمن چه مربوط؟ چرا مرا ول نمی کنند؟
لابد اربابشان بخودش گفته...! اینها که چیزی بارشان نیست. یکی نشسته برای صدمین بار نسخه ی خطی حافظ را چرک نویس و پاکنویس می کند و آن یکی هم که متخصص گنده گوزیست. پس باید فکری کرد. 
چه باید کرد؟
شامورتی بازی! باید یک موجود تازه از توی قوطی جن گیرها درآورد تا عالم و آدم انگشت به دهان حیرت بمانند. آن موجود کیست؟
بنده! نویسنده ی گمنام قرن...
نشستند و نقشه کشیدند: چطور است فلانی را مشهور کنیم و بگوئیم که این هم پالکی ما چنین و چنان است... چطور است بگوئیم که ما دار و دسته ی انتلکتوئل های مترقی هستیم. از تقی زاده و اقبال و دشتی هم جوانتریم. آتیه داریم. حزب نداریم.
خودمان حزبیم. از حزب هم مهمتر. انتلکتوئل. زکی! گه تلکتوئل! 
آنوقت این موجود را جلو بیاندازیم... باد تو آستینش می کنیم، ساز و دهل می زنیم، همین که سرشناس شد، دوره اش می کنیم و از قبلش نان می خوریم...
مگر نه اینکه فلانی هالوست؟ او که از زد وبندهای ما سر در نمی آورد. پس چرا که نه؟
...
این موجودات شنیده بودند و می دانستند که تو این خلادانی جانم به لبم آمده... نه پول، نه آزادی و نه راه فرار... پیشنهاد کردند که بروم هم پالکیشان بشوم در لندن. دعوت نامه فرستادند... بیا با ما بیعت کن. تو مجله کار کن، برای بی بی سی مقاله بنویس و جزینگ جرینگ لیره بگیر و معلق بزن... حوری و غلمان مثل پنجه ی آفتاب تو خیابان ریخته، همه از سر و کولت بالا می روند. دیگر چه از این بهتر؟"
مصطفی فرزانه می گوید: "خواستم چیزی بگویم که او را آرام بکنم. هدایت پیش دستی کرد".
و هدایت ادامه می دهد:
"- زکی سه! مرده شور!... انگاری که من دود چراغ خورده ام برای مداحی چشم و ابروی امپراطوری انگلیس...
- بهرحال که از زندگی اینجایتان بهتر است...
- نه! نه آنجا جای من است و نه اینجا!
مدتی خاموش ماندیم. صحبت جدی او [هدایت] به اوج رسیده بود و باید طبق معمول، این حالت منقبض را بهم بزند:
- داریم و نداریم یک چس میهن داریم.
دیگر چه می خواهید دوست عزیزم؟ با ما که دشمن نیستی؟"
فرزانه ادامه می دهد:
"لبخند زدم. رسیده بودیم جلو در میخانه ی لاماسکوت (La Mascote). با این جمله ی آخر ملتفت شدم که باید خداحافظی بکنم و او را تنها بگذارم". 
* صادق هدایت در نامه ای به مجتبی مینوی می نویسد:
"تو هم مثل همه حرف می زنی که چون گوبلز هیتلر را ژنی ازل و ابد جلوه می دهد باید همه تملق بگویند و باور بکنند. من می گویم باید اخ و تف روی گوبلز و هیتلر و هر دو انداخت...". [نامه ی مورخ 1937.6.27 از بمبئی هند]

No comments: